در حياط نيمه باز است. جديت اين مردان كوچك در بازي فوتبالشان،آن هم با توپي كهنه و پنچر تماشايي است. بيشتر آنها لباسهاي يكدست خاكستري به تن دارند و موهاي ماشين شدهشان باعث شده شبيه هم بهنظر برسند. چشمشان كه به دوربين عكاس روزنامه ميافتد، بيخيال فوتبال ميشوند و با جيغي از سر شادي به سمتمان ميدوند. سن و سالشان كم است اما نگاهها و رفتارهاي مودبانهشان ميگويد فهميده هستند. بعيد است درگيري خانوادههايشان با فقر و انبوه مشكلات ديگر را درك نكنند. شايد آمدن به اين دبستان مجالي است براي رها شدن از اين مسائل و فكر كردن به روزهاي آبي آينده. دست يكي از پسربچهها را ميگيريم و از او ميخواهيم ما را ببرد پيش ناظم مدرسه؛ همان كسي كه دانشآموزان با ادبياتي خودماني ميگويند دوستش دارند چون «خيلي باحاله، عصباني كه ميشه كتكمون نميزنه، اخلاقش بيسته، هوامونو داره و... .»
آقاي ناظم براي آنها فقط آقايناظم خشك و خالي نيست. براي برخي كه راهشان دور است حكم راننده سرويس مدرسه را دارد؛ به خانه خيليهايشان سرزده و از نزديك مشكلاتشان را لمس كرده، واسطه افراد خير براي رساندن كمك به خانوادههاي نيازمند شده و چيزهاي ديگري كه خودش چندان تمايل به بازگويي ندارد. اينها را خيران، معلمها و دانشآموزان برايمان تعريف كردهاند. او را در راهروي تاريك مدرسه پيدا ميكنيم؛ با سوتي بر گردن و لبخندي بر لب. سؤالهاي فراواني در ذهنمان رژه ميرود؛ اينكه چرا فردي با سابقه مثل او، عطاي كار كردن در مدارس شيك و آنچناني شهر مشهد را به لقايش بخشيده و دلخوش كرده است به بودن كنار بچههايي كه غالبا مجالي براي بچگي ندارند، يا اصلا چطور اين انرژي را با وجود 28سال سابقه كار حفظ كرده است؟ نمازخانه مدرسه كه ظاهرا از بقيه جاها آرامتر است، ميشود محل گفتوگوي ما. آقاي «ابوالقاسم لايي» 2 زانو روبهرويمان نشسته است. سر به زير انداخته و باحوصله به سؤالاتمان گوش ميكند؛ سپس با صداقت از كودكياش تعريف ميكند تا دليل ماندگاري او در مدارس اين منطقه را بهتر درك كنيم.
- روزهاي سخت
متولد 1352در روستاي جيمآباد حوالي شهرستان فريمان است؛ فرزند يكي از 4همسر ارباب روستا؛ «يكساله بودم كه پدرم فوت كرد و مادرم با مرد متاهل ديگري ازدواج كرد. همسر مادرم 4فرزند داشت و پس از ازدواج با مادرم صاحب 5فرزند ديگر هم شد. خانهشان خيلي كوچك بود و من در آن زندگي جايي نداشتم. براي همين با مادربزرگم زندگي ميكردم. ميگويند بچهها از مسائل زندگي سردرنميآورند؛ ولي اينطور نيست. من از همان بچگي معني تنهايي را فهميدم و با تمام وجود درك كردم كه اگر بخواهم بهجايي برسم خودم بايد دستم را به زانو بگيرم و «ياعلي» بگويم. اينطور شد كه از 9سالگي كار كردن را شروع كردم. هر كاري كه فكرش را بكنيد انجام ميدادم كه با دسترنج خودم زندگيام را بگذرانم. بيشتر دكانهاي اطراف حرم امام رضا(ع) من را ميشناختند. يك مدت در عكاسي كار ميكردم؛ چند وقتي هم كنار پيادهرو ترازو گذاشته بودم و وزن عابران را ميگرفتم. وقتي هم كه بهحساب خودم وضعيت ماليام بهتر شد يك چرخ و فلك خريدم. در كوچهپسكوچههاي شهر دوره ميگشتم و بچهها را سوار ميكردم.»
اين كارها به درستان لطمه نميزد؟ آقاي لايي با صراحت ميگويد:«نه.» و ادامه ميدهد:«مثلا وقتي شغلم گرفتن وزن مردم بود، ترازو را داخل كيفم ميگذاشتم و به مدرسه ميرفتم. زنگ آخر كه ميخورد به سمت فلكه آب يا همان ميدان بيتالمقدس فعلي ميدويدم. بساطم را پهن ميكردم و كنار ترازو مشقهايم را مينوشتم. ناهار بيشتر روزهاي من ساندويچ بود. آن زمان مزد كارگر مرد بالغ، روزي 250تومان ميشد. با همان جثه ظريف و سن و سال كم طوري با جديت كار ميكردم كه بعضي وقتها حقوقم به 500تومان هم ميرسيد».
- كار عار نيست
وقتي ميپرسيم از كار كردن در شغلهايي كه به قول امروزيها دونپايه است پيش همكلاسي هايتان خجالت نميكشيديد،لبخندي ميزند و ميگويد:«اين سؤالها را خيلي از من ميپرسيدهاند. مثلا وقتي با يك شركت تخليه فاضلاب منازل همكاري ميكردم همكلاسيهايم ميگفتند چطور رويت ميشود چنين كارهايي بكني؟ نه آن موقع معني سؤالشان را فهميدم نه الان ميفهمم. كار كردن و پول حلال درآوردن كه خجالت ندارد. همين الان هم با افتخار ميگويم بعد از اتمام ساعت كارم در مدرسه، تا نزديك نيمه شب در تاكسيتلفني كار ميكنم. بهنظرم معني اينكه من تحصيلكرده هستم اين نيست كه الا و لابد بايد زير باد خنك كولر، كار پشت ميزي و حقوق بالا داشته باشم».
قصه رفتن آقاي ناظم به دانشسرا و انتخاب شغل معلمي هم جالب است؛ «ابتدا تنها دليلم براي انتخاب اين شغل، اين بود كه دانشسرا خوابگاه داشت و من ديگر دغدغه مسكن و خوراكم را نداشتم. موقع مصاحبه، اينها را با صداقت تمام گفتم. فراموش نميكنم فرد گزينشگر را كه نگاهي به من انداخت و با اطمينان گفت: «علاقهمند ميشوي.» و همينطور شد. آنقدر عاشق كارم و مدرسه هستم كه به همكارانم ميگويم مگر مرگ بتواند بين من و شغلم جدايي بيندازد.»
آقاي لايي 17سال تمام با مدرك ديپلم آموزگار بود و بعد به سختي درسش را تا مقطع ليسانس ادامه داد. او تعريف ميكند:«3روز در هفته، 2 شيفت درس ميدادم تا جمعه، شنبه و يكشنبهام براي رفتن به كلاسهاي دانشگاه خالي باشد. عصر يكشنبه از سمنان حركت ميكردم تا حوالي اذان صبح به مشهد و كلاسم برسم. كارشناسيارشد هم قبول شدم اما مشكلات كار و زندگي وادارم كرد از دانشگاه انصراف دهم».
- راه زندگي
به اين جاي حرفش كه ميرسد به سؤال نخستمان برميگردد؛ اينكه چرا 16سال است در مدارس اين منطقه كم برخوردار مانده است و اصرار دارد همينجا بازنشسته شود. برجستهشدن چروكهاي ميان 2ابرويش ميگويد چيزهايي كه ميخواهد تعريف كند برايش آزاردهنده است؛ «بچههاي اين منطقه، گذشته من هستند. با خانوادههايشان ارتباط نزديك دارم. ميتوانم بگويم 90درصدشان درگير انواع آسيبها مثل فقر، طلاق، اعتياد و بزهكاري هستند. ميخواهم در حد توانم كمكشان كنم تا راه زندگي را پيدا كنند. هروقت كه معلم يك كلاس، بنا بهعلتي غيبت ميكند سركلاس ميروم و بخشي از قصه زندگي خودم را تعريف ميكنم. به بچهها ميگويم اگر خانوادههاي تحصيلكرده و مرفه نداريد و اوضاع به شما سخت ميگذرد، دليل نميشود كه آينده شما هم همينطور باشد. فقط بايد خودتان بخواهيد. با كمك خيّران، براي بچهها برنامه اردو، مسابقه ورزشي و كلاس تقويتي ميگذارم تا شاد باشند و به مدرسه و درس خواندن دلگرم. اين تمام كاري است كه از دست من برميآيد.» زنگ تفريح خورده است و اين يعني آقاي ناظم بايد به حياط و ميان بچهها برود؛ پسربچههايي كه براي رسيدن فردا و شركت در اردوي مدرسه لحظهشماري ميكنند.
- شما چه ميكنيد؟
نظرات و پيشنهادهاي خود در خصوص اقدامات آقاي لايي را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما